طاها رضاییطاها رضایی، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

دنیای قشنگ طاها

اعداد

پسر عزیزم دیشب یاد گرفتی اعداد رو بشموری خیلی خوشحال شدم و کلی ذوق کردم ,دیشب خونه مامان جونینا بودیم بابایی داشت چوب پردشون رو نسب می کرد و شما مثل همیشه شیطنت ,از نردبان بالا می رفتی با پیچ گوشتی ور میرفتی ووووووووووووو............. خلاصه از در می رفتی از پنجره میومدی بالاخره آقاجون بغلت کرد تا با فندکش مشغولت کنه و می گفت یک,دو ,سه ,چیک و فندک رو روشن می کرد  چند لحظه بعد .................... یچ ,دوووووووووو, ته, هورا همه گفتن آفریین من گفتم :چهار و گفتی :چار هر لحظه از کارهات برام شیرین و لذت بخشه از اینکه هستی خیلی خوشحالم و خدا رو شکر می کنم   ...
9 آذر 1390

اعداد

پسر عزیزم دیشب یاد گرفتی اعداد رو بشموری خیلی خوشحال شدم و کلی ذوق کردم ,دیشب خونه مامان جونینا بودیم بابایی داشت چوب پردشون رو نسب می کرد و شما مثل همیشه شیطنت ,از نردبان بالا می رفتی با پیچ گوشتی ور میرفتی ووووووووووووو............. خلاصه از در می رفتی از پنجره میومدی بالاخره آقاجون بغلت کرد تا با فندکش مشغولت کنه و می گفت یک,دو ,سه ,چیک و فندک رو روشن می کرد چند لحظه بعد .................... یچ ,دوووووووووو, ته, هورا همه گفتن آفریین من گفتم :چهار و گفتی :چار هر لحظه از کارهات برام شیرین و لذت بخشه از اینکه هستی خیلی خوشحالم و خدا رو شکر می کنم ...
9 آذر 1390

هاپوووو

  چند روزی بود که  همش میگفتی هاپو روی کلاهت  هم عکس  هاپو رو نگاه می کردی و میبوسیدی  وقتی می خواستی با من بازی کنی صدای هاپو در میاوردی ,در بین عروسکهات هاپو نبود ,به فکر افتادم برات یه هاپو بخرم به بابا هادی زنگ زدم و گفتم لطفا اومدنی یه هاپو برای طاها بخر و.................لحظه ای که کادو رو باز کردی دیدنی بود کلی ذوق کردی ,بغلش کردی و بوسیدیش  من هم از فرصت استفاده کردم و ازت چندتا عکس و فیلم گرفتم بعد رفتم و همه عروسکهات رو آوردم ریختم وسط حال مونده بودی با کدوم بازی کنی دلت می خواست همشون رو یه جا بغل کنی دستای کوچیکت رو باز می کردی و میخوابیدی روشون برای یکی لالا میگفتی ,یکی رو ناز می کردی ,یکی رو...
8 آذر 1390

هاپوووو

چند روزی بود که همش میگفتی هاپو روی کلاهت هم عکس هاپو رو نگاه می کردی و میبوسیدی وقتی می خواستی با من بازی کنی صدای هاپو در میاوردی ,در بین عروسکهات هاپو نبود ,به فکر افتادم برات یه هاپو بخرم به بابا هادی زنگ زدم و گفتم لطفا اومدنی یه هاپو برای طاها بخر و.................لحظه ای که کادو رو باز کردی دیدنی بود کلی ذوق کردی ,بغلش کردی و بوسیدیش من هم از فرصت استفاده کردم و ازت چندتا عکس و فیلم گرفتم بعد رفتم و همه عروسکهات رو آوردم ریختم وسط حال مونده بودی با کدوم بازی کنی دلت می خواست همشون رو یه جا بغل کنی دستای کوچیکت رو باز می کردی و میخوابیدی روشون برای یکی لالا میگفتی ,یکی رو ناز می کردی ,یکی رو صداش رو در میاوردی و................
8 آذر 1390

کادوی تولد مامان

پسر گلم دیروز یعنی ٦آذر رو تولد مامانی بود و تو بهترین هدیه خدا برای من هستی ,امسال دومین سالیه که شما در این روز کنار من هستین و من خیلی خوشحالم کادوی امسال طاها برای مامانش ٢دندون خوشگل از دندونهای آسیابش هستش (عزیزم دندونهات مبارک ) ...
7 آذر 1390

کادوی تولد مامان

پسر گلم دیروز یعنی ٦آذر رو تولد مامانی بود و تو بهترین هدیه خدا برای من هستی ,امسال دومین سالیه که شما در این روز کنار من هستین و من خیلی خوشحالم کادوی امسال طاها برای مامانش ٢دندون خوشگل از دندونهای آسیابش هستش (عزیزم دندونهات مبارک ) ...
7 آذر 1390

مهندس کوچولو

اللهی مامان فدای پسر مهندسش بشه ,دیروز بابایی میخواست چای ساز مامان رو درست کنه که پسر مهندسم زودتر از بابای شروع کرد آخه طاهایی مامان عاشق کارهای فنی هستش من هم زود دست به کار شدم و شکار لحظه کردم همچین که ازت عکس مگرفتم و قربون صدقه ات مرفتم یه قیافه جدی می گرفتی و زیر چشمی نگاهم می کردی فدات بشم مرد کوچلویه خونم ,در ضمن کلمه پیچ گوشتی رو هم یاد گرفتی و می گفتی (پیییی گوووو) اینم مهندس کوچلوی مامانی اما امروز یکم حالت خوب نیست و کمی تب داری و بی حوصله هستی البته زود با بابایی بردیمت دکتر و اقای دکتر گفت چیز حادی نیست نمیدونم سرما خوردی یا بازم دندون در میاری آخه شما هر وقت دندون در میاری اینجوری مریض میشی و بی اشتها من ه...
4 آذر 1390

مهندس کوچولو

اللهی مامان فدای پسر مهندسش بشه ,دیروز بابایی میخواست چای ساز مامان رو درست کنه که پسر مهندسم زودتر از بابای شروع کرد آخه طاهایی مامان عاشق کارهای فنی هستش من هم زود دست به کار شدم و شکار لحظه کردم همچین که ازت عکس مگرفتم و قربون صدقه ات مرفتم یه قیافه جدی می گرفتی و زیر چشمی نگاهم می کردی فدات بشم مرد کوچلویه خونم ,در ضمن کلمه پیچ گوشتی رو هم یاد گرفتی و می گفتی (پیییی گوووو) اینم مهندس کوچلوی مامانی اما امروز یکم حالت خوب نیست و کمی تب داری و بی حوصله هستی البته زود با بابایی بردیمت دکتر و اقای دکتر گفت چیز حادی نیست نمیدونم سرما خوردی یا بازم دندون در میاری آخه شما هر وقت دندون در میاری اینجوری مریض میشی و بی اشتها ...
4 آذر 1390

لحظه های قشنگ

امروز من وطاها فینقیلی یه روز خوب باهم داشتیم مثل همه ی روزها ,الان ساعت 24/5 بعداز ظهر روز 4شنبه هستش و طاهای مامان خوابیده ,مثل فرشته ها امروز صبح ساعت 30/5 صبح یه لحظه چشممو باز کردم دیدم جینقول پسرم خرس کوچولوشو بغل کرده وایستاده بالای سرم زود پاشودمو بغلش کردم ,خیلی تعجب کردم که خودش از تختش پایین اومده (آفرین هلوی مامان ) بعد شیرش رو دادم وخوابید البته بعد از یکم شیطونی بابایی که رفت مامانی و طاها با هم خوابیدن وحدود ساعت 30/9 پاشدیم و با هم صبحانه خوردیم ,خونه رو مرتب کردیم وکلی باهم بازی کردیم یکی از شیطنتهای امروز طاها فینقیلی این بود که بعد از اینکه شیرش رو میخورد یکم از شیرش که ته شیشه شیر بود رو میرخت روی میز وبا ...
25 آبان 1390

لحظه های قشنگ

امروز من وطاها فینقیلی یه روز خوب باهم داشتیم مثل همه ی روزها ,الان ساعت 24/5 بعداز ظهر روز 4شنبه هستش و طاهای مامان خوابیده ,مثل فرشته ها امروز صبح ساعت 30/5 صبح یه لحظه چشممو باز کردم دیدم جینقول پسرم خرس کوچولوشو بغل کرده وایستاده بالای سرم زود پاشودمو بغلش کردم ,خیلی تعجب کردم که خودش از تختش پایین اومده (آفرین هلوی مامان )بعد شیرش رو دادم وخوابید البته بعد از یکم شیطونی بابایی که رفت مامانی و طاها با هم خوابیدن وحدود ساعت 30/9 پاشدیم و با هم صبحانه خوردیم ,خونه رو مرتب کردیم وکلی باهم بازی کردیم یکی از شیطنتهای امروز طاها فینقیلی این بود که بعد از اینکه شیرش رو میخورد یکم از شیرش که ته شیشه شیر بود رو میرخت روی میز وبا دست...
25 آبان 1390