طاها رضاییطاها رضایی، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

دنیای قشنگ طاها

طاها در محرم

باز این چه شورش است که در خلق عالم است              باز این چه نوحه و چه عذاب و چه ماتم است امسال سومین سالی بود که طاهای ما محرم رو با ما عزداری میکرد ,امسال طاهای عزیزم با مفاهیم زیادی آشنا شد هر جا پرچم سیاه و نوشته یاحسین میدید میگفت ,اونجا مسجد بریم نماز بخونیم امسال تبل ها برای پسرم جذاب بودن ,شلوغی مردم و وپرچم های سیاه طاها و نوشته هاشون طاها رو یاد مشهد مینداخت امسال ما با طاها جون در مراسم تعزیه حضرت علی اصغر شرکت کردیم ولی چون دروبین نبرده بودم عکسی از اون روز نداریم و روز عاشورا و 4امین سال نذری آقاجون جمشید ,تو سال های قبل طاها کوچیک بود و یکم مامانی ...
9 آذر 1391

عجب پسر با نمکی

سلام مامانی دوست دارم خیلی زیاد چند روزی که میخوام یواش یواش آمادت کنم تا از پوشک بگیرمت برای همین هر وقت که میخوام پوشکت رو عوض کنم بهت میگم:مامانی دیگه بزرگ شدی هر وقت جیشت اومد به مامانی باید بگی تا بریم دستشویی واونجا جیش کنی ووووو و از این حرفها تا اینکه یه روز مامانی مشغول تماشای فیلم بود و طاها جون و بابایی تو اتاق بودن که دیدم طاهایی بدوبدو اومد گفت :جدح دستشوییه( به فارسی :بریم دستشویی ) منم که از تعجب همین جور مونده بودم از دستم گرفتی و مامانی رو کشون کشون بردی ................... اگه گفین کجا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تو اتاق خواب ............... اونجا چرا؟ میگم تو اتاق بین دیوار رو پا تختی یه فاصله هست ,دیدم طاها رفت و ایستاد...
23 خرداد 1391

وقتی طاها جون حوصله اش سر میره

یه روزی از روزا طاها جون حوصله اش سر میره مامانی  با خودش میگه :چی کار کنم طاها جون سرگرم بشه یهوی یه فری به ذهنش میاد اینجا کجاست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ جلوی پنجره ,مامانی مبل رو میکشه جلوی پنجره تا طاها جون بیرون رو نگاه کنه اون بیرون بقول طاها عمو کاگر ها مشغول کار ساختمانی هستن کلی ماشین بزرگ و میکسر بود بعد مامانی دید که طاها خیلی راحت همجا رو نمیبینه یع تشک کوچلو و یه بالش رو گذاشت روی شوفاژ تا گل پسرم به راحتی بیرون رو نگاه کنه و اینجوری  مامانی هم با خیال راحت به کاراش میرسه و اینجوری طاها جون خوشحال میشه ...
6 خرداد 1391

خاطرات تولدی طاها جون

عزیزم دوستدارم قبل از روز تولدت فیلمهای تولد 1 سالگیت و بچه فامیل  رو نشونت میدادم و یک سی دی که اهنگ های تولد با تصویر داشت برات خریده بودم ,یه روز دیدم که داری با خودت میخونی .................. تبلود تبلود تبلود .......اوبالک(تولدت ...مبارک)من هم باهات همراهی میکردی  تا اینکه یه روز گفتی :مامان منم تبلود توتام(به فارسی ,من هم تولد بگیرم) وای چه ذوقی کردم من وبابات روز تولدت هم به کادو ها میگفتی تولد و حالا که مدتیه از روز تولدت گذشته ,بازهم یاد روز تولدت میفتی با خودت میخونی (تبلود تبلود ...اوبالک,.....عزیز من  گل من تبلود اوبالک)اللهی فدات بشم  منم میگرم محکم فشارت میدم ومیبوسمت راستی انگیلیسیشم یاد دام تا ...
3 خرداد 1391

طاها در باغ شادونه

دیروز با هم روز خوبی داشتیم والبته هرروز  من با شما  یه روز خوب وبه یاد موندنیه اما دیروز همش مامانی رو بغل می کردی و میبوسیدی ,دل من هم برات غش و ضعف میرفت بعد از ظهر بابایی تماس گرفت و گفت :قرار بره چرخهای ماشین رو عوض کنه و برای همین یکم دیر میاد ,من هم به بابایی گفتم بیاد من وشما رو ببره باغ شادونه وقتی رسیدیم در باغ شادونه دیدیم رو درش نوشتن تا ساعت 5 بازه ولی چون درش باز بود گفتم بریم تو ,و به بابایی گفتم بره , وقتی رفتیم تو دیدیم خانومه می خواد بره  ولی به خاطر شما گفت یه یک ربعی بازی کنه این سومین بار بود که مبردمت اونجا اول به دلیل سرد بودن هوا دیر به دیر میریم دوم اینکه وقت خواب و غذات بهم نخوره سومین اینکه ...
2 بهمن 1390

دیروز گل پسر مامان رفته بود آرایشگاه

موهات خیلی بلند شده بود ماشالله رشد موهات خیلی خوبه تا حالا چند بار موهات رو کوتاه کردیم که دوبارش رو رفته بودی آرایشگاه , این دفعه مامانی هم اومد پیشت ,ماجرا از این قرار بود............... خیلی وقت بود که میخواستیم موهات رو کوتاه کنیم که یه بار مامانی  موهات رو کوتاه کرد که اون هم از بس تکون خوردی خراب شد خلاصه بعد مدتی دیروزطرفهای ساعت 9 شب  بردیمت آرایشگاه ,تو و  بابایی رفتین آرایشگاه یاران من هم ماشین رو برداشتم رفتم خونه مامان جونینا ,بعد یک ربع بابا هادی زنگ زد که بیا دو نفری سر طاها رو گرم کنیم تا موهاشو کوتاه کنن من هم بدو بدو اومدم ,به یمن آقا طاها بالاخره ما هم رفتیم آرایشگاه مردانه خوشبختانه چون آخر وقت بود کسی او...
29 دی 1390

مرسی مامان

دلم می خواد دولپی بخورمت انقدر که با مزهای ,از نگاه کردن و بوسیدنت سیر نمی شم هر روز شیرین تر و با نمکتر میشی  ودل مامانی و بابایی رو میبری امروز طرفهای صبح تو خواب یکم گریه کردی فهمیدم گرسنه شدی رفتم برات شیر آوردم تا تو خواب بخوری جند دقیقه بعد برگشتم تا ببینم اگه شیرت رو خوردی شیشه شیر رو بردارم , اللهی فدات بشم با چشمای بسته شیشه شیر رو بلند کردی گفتی :مرسی اون لحظه خواستم بخورمت ,نمی دونی چقدر ذوق کردم شیرینکم الان هم از خواب شاد و سر حال پا شدی و مامانی رو صدا می کنی دوست دارم خیلی زییییییییییییییییییییییییییییییییییییاددددددددددددددددددددددددد ...
18 دی 1390

طاها رفته ماهی بخره

روز جمعه بابایی خونه بود وطرفهای صبح رفتیم تا با هم ماهی بخریم توی راه که مثل آقاها آروم وساکت نشسته بودی ,وبعضی وقتها هم برای خودت میخوندی ,اله من فدای اون قیافه ات بشم وقتی رسیدیم استخر ماهی قزل الا ,وای شدی مثل گلوله ,آخه اونجا خروس بود هاپو بود ,یه استخر پر ماهی هم بودو............... (وای چه ماهی های خوشگلی ) دیشبش بارون باریده بود وهمجا گلی بود ,شما هم که ازبس اینور بدو اونور بدو ,لباسای مامانی و بابایی رو کلی گلی کردی یه کار خندهدارت این بود که وقتی خروس ها قوقولی قوقو میکردن با قیافه حق به جانب می گفتی (بلهههههههههههههه) این هم عکس هاپوی بد اخلاق که تا ما رو دید شروع کرد به هاپ هاپ و چند تا از خروس ها   ...
18 دی 1390
1