طاها در باغ شادونه
دیروز با هم روز خوبی داشتیم والبته هرروز من با شما یه روز خوب وبه یاد موندنیه اما دیروز همش مامانی رو بغل می کردی و میبوسیدی ,دل من هم برات غش و ضعف میرفت
بعد از ظهر بابایی تماس گرفت و گفت :قرار بره چرخهای ماشین رو عوض کنه و برای همین یکم دیر میاد ,من هم به بابایی گفتم بیاد من وشما رو ببره باغ شادونه
وقتی رسیدیم در باغ شادونه دیدیم رو درش نوشتن تا ساعت 5 بازه ولی چون درش باز بود گفتم بریم تو ,و به بابایی گفتم بره ,
وقتی رفتیم تو دیدیم خانومه می خواد بره ولی به خاطر شما گفت یه یک ربعی بازی کنه
این سومین بار بود که مبردمت اونجا اول به دلیل سرد بودن هوا دیر به دیر میریم دوم اینکه وقت خواب و غذات بهم نخوره سومین اینکه هوا زود تاریک میشه ]ولی تابستون قول میدم زود به زود ببرمت آخه اونجا با ماشین ها خیلی کیف میکنی
تو یک ربعی که اونجا بودیم فقط با ماشین بازی کردی چند باری هم بردمت استخر توپ و تاب ولی زود رفتی سراغ ماشین ها
ماشین ها رو میبردی روی ریل و حلشون میدادی
این هم عکسات
موقع رفتن بهت گفتم :طاها جون خاله می خواد بره خونشون ما هم باید بریم ,با کمال تعجب دیدم آروم اومدی نشستی روی صندلی تا کفشات رو بپوشنم بعد هم دستمو گرفتی تا بریم ,آخه دفعه های قبل موقع رفتن گریه میکردی اما فهمیدم که دیگه بزرگ شدی و یه آقایه مودب هستی
از اونجا رفتیم خونه مامان جون ,مبین هم اونجا بود کلی با هم بازی کردین ,خیلی خوشحال بودی و همش میخواستی از ته دل بخندی ,ادای مبین رو در میاوردی روی زمین قل میخوردی و میخندیدی
من هم از خنده های تو دلم پر شادی میشد ,
اللهی همیشه دلت پر از شادی باشه عزیز دلم , سلطان قلبم