طاها رضاییطاها رضایی، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

دنیای قشنگ طاها

تولدت مبارک نفس مامانی و بابايی

آن هنگام که درد وجودم را فرا گرفت تنها تو بودی که با ياد آمدنت آرامم می کردی... آن روز سخت باران می باريد و نم نم باران درونم را می شست و نويد وجود توی نازنينم را می داد... بابا هادی در کنارم بود و من در بحبوحه ی درد هر از گاهی نگاهم در نگاه بابا هادی می پيچيد و نگرانی و عشق به زندگی در چشمانش را به عيان می شد فهميد... آن روز باران می باريد و ارديبهشت ماه بود يعنی بهشت ماه ها...و توی عزيزم همچون فرشته ای کوچک از بهشت خداوند بر بهشت کوچک خانه دلمان پا نهادی...و من به يقين حس مادری را که سالها در نهاد مادرانه مادرم درک نکرده بودم آن روز زير نم نم باران به وضوح درک کردم...و فهميدم عشق يعنی اين...از نهادت کودک درونت را ب...
13 ارديبهشت 1391

سال نو مبارک

پسر گلم سال نوت مبارک باشه ,امسال دومین سالی که که عید رو با شما جشن می گیریم امسال سال تحویل ساعت ٤٤/٨ صبح روز سه شنبه بود و شما حوالی ساعت ٨ پا شدی و لحظه سال تحویل هر سه تایمون سر سفره هفت سین بودیم و عیدی مون رو از بابا هادی گرفتیم ودعا کردیم که امسال سال پر خیر و برکتی برامون باشه انشاالله اما خاطرات دید و بازدید امسال رو با چند تا عکس برات میزارم تا یادگاری بمونه و اما او عکس سفره هفتسین امسال این هم دوتا عکس از بابایی و طاها روز 1 فروردین سال 91   اولین جایی که رفتیم خونه آغاجون جمشید بود این هم عکس طاها و عمو اهدی (بقول خودت) این هم خونه آبا جون و عکس شما با آبایی و آجان جون که خیلی عاشقتن ...
5 فروردين 1391

خرابکاری مامان

وای پسر عزیزم مامانی خرابکاری کرد ,دارم کلافه میشم خیلی از پست ها حذف شد نمی دونم چی کار کنم اخه یکی نیست به این مامانی بگه اخه بلد نیستی دست نزن ...
27 اسفند 1390

ماکان

واییییییییییییییییییییییییی چقدر عاشق ماکارونی شدی قند عسلم دیروز طرفهای صبح باز بی اشتهایی کردی من هم زیاد اصرار نکردم و چون خوابت مییومد رفتیم لالا بد از خواب برات ماکارونی پختم تا ماکارونی ها رو توی قابلمه دیدی با چندتا کلمه نامفهوم البته به نظر مامانی , و اشاره دست فهمیدم ماکارونی میخوای ,ماکارونی رو کشیدم توی بشقاب و گفتم ماکارونی , گفتی ماکان اللهی فدات بشم شیرین زبونم آقا طاها همیه ماکان ها رو  دولپی خورد چشمای مامان داشت از حدقه بیرون میزد طاها جون این تویی مامان  اما ازت عکس نگرفتم آخه ترسیم تا دوربین رو ببینی غذات رو نخوری ...
3 بهمن 1390

قایم باشک

بازی مورد علاقه پسر گل مامان بازی قایم باشک هستش ,که هرروز  مامانی و طاها جون نیم ساعت تمام با هم بازی می کنند ,الاهی مامان فدای خنده هات بشه وقتی دنبالم میگردی ذوق می کنی ,وقتی هم که پیدام می کنی کلی ذوق می کنی دور خودت می چرخی ومی خندی و  مامانی هم بغلت میکنه و هی تو رو بوس میکنه, وای که هر چی می بوسمت سیر نمیشم , آره عزیز مامان یکی از بازی هایی که ما باهم میکنیم قایم باشک هستش که کلی کیف می کنیم   اولین بازی قایم باشک طاها کوچولو از 6هفتگیش شروع شد یعنی زمانی که هنوز گل پسر مامان به دنیا نیومده بود .ماجرا از این قرار بود که.......... وقتی من وبابایی فهمیدیم که یه فرشته کوچولو تو راه داریم و کلی خوشحال شدیم و خدارو ...
2 بهمن 1390

داستان طاها کوچولو

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود ,توی یک صبح قشنگ توی ماه اردیبهشت که بارون نم نم می بارید ,فرشته های مهربون با خودش آوردند یه هدیه خوشگل از طرف خدای مهربون,یه پسر قند عسل کاکول زری خلاصه, روزها وشبها گذشت حالا دیگه بزگ شده پسرمون ,شیطون و بلا شده پسرمون آقا طاهای قصه ما الان دیگه 16 ماهه شده . این هم دوتا عکس از طاها کوچولو     ...
2 بهمن 1390

طاها در باغ شادونه

دیروز با هم روز خوبی داشتیم والبته هرروز  من با شما  یه روز خوب وبه یاد موندنیه اما دیروز همش مامانی رو بغل می کردی و میبوسیدی ,دل من هم برات غش و ضعف میرفت بعد از ظهر بابایی تماس گرفت و گفت :قرار بره چرخهای ماشین رو عوض کنه و برای همین یکم دیر میاد ,من هم به بابایی گفتم بیاد من وشما رو ببره باغ شادونه وقتی رسیدیم در باغ شادونه دیدیم رو درش نوشتن تا ساعت 5 بازه ولی چون درش باز بود گفتم بریم تو ,و به بابایی گفتم بره , وقتی رفتیم تو دیدیم خانومه می خواد بره  ولی به خاطر شما گفت یه یک ربعی بازی کنه این سومین بار بود که مبردمت اونجا اول به دلیل سرد بودن هوا دیر به دیر میریم دوم اینکه وقت خواب و غذات بهم نخوره سومین اینکه ...
2 بهمن 1390