طاها رضاییطاها رضایی، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

دنیای قشنگ طاها

وقتی طاها جون حوصله اش سر میره

یه روزی از روزا طاها جون حوصله اش سر میره مامانی  با خودش میگه :چی کار کنم طاها جون سرگرم بشه یهوی یه فری به ذهنش میاد اینجا کجاست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ جلوی پنجره ,مامانی مبل رو میکشه جلوی پنجره تا طاها جون بیرون رو نگاه کنه اون بیرون بقول طاها عمو کاگر ها مشغول کار ساختمانی هستن کلی ماشین بزرگ و میکسر بود بعد مامانی دید که طاها خیلی راحت همجا رو نمیبینه یع تشک کوچلو و یه بالش رو گذاشت روی شوفاژ تا گل پسرم به راحتی بیرون رو نگاه کنه و اینجوری  مامانی هم با خیال راحت به کاراش میرسه و اینجوری طاها جون خوشحال میشه ...
6 خرداد 1391

خاطرات تولدی طاها جون

عزیزم دوستدارم قبل از روز تولدت فیلمهای تولد 1 سالگیت و بچه فامیل  رو نشونت میدادم و یک سی دی که اهنگ های تولد با تصویر داشت برات خریده بودم ,یه روز دیدم که داری با خودت میخونی .................. تبلود تبلود تبلود .......اوبالک(تولدت ...مبارک)من هم باهات همراهی میکردی  تا اینکه یه روز گفتی :مامان منم تبلود توتام(به فارسی ,من هم تولد بگیرم) وای چه ذوقی کردم من وبابات روز تولدت هم به کادو ها میگفتی تولد و حالا که مدتیه از روز تولدت گذشته ,بازهم یاد روز تولدت میفتی با خودت میخونی (تبلود تبلود ...اوبالک,.....عزیز من  گل من تبلود اوبالک)اللهی فدات بشم  منم میگرم محکم فشارت میدم ومیبوسمت راستی انگیلیسیشم یاد دام تا ...
3 خرداد 1391

عکس های تولد طاها کوچولویه مامانی

عزیز نازنینم مامانی تنبل رو ببخش که دیر به دیر وبت رو آپ میکنه امروز, هم از روز تولدت میگم و هم عکس هات رو هر چند که بازم مثل ساله گذشته کم شد رو برات میزارم(آخه مامانی مشغول پذیرایی و اینجور چیزا میشه و نمیتونه خوب ازت عکس بگیره و هیچ کس هم مامانی نمیشه) تولد گل پسر شیرین زبون مامان در ٢ روز برگزار شد (عزیزم ٧ شبانه روز هم برات جشن بگیرم بازم کمه)روز اول خانواده بابایی و روز دوم که روز اصلی تولدت بود خانواده مامانی البته این جدا سازی خانواده ها به علت کوچیکیه جا بود روز ١٢ اردیبهشت کیک طاها جون در حال بریدن کیک واسه فشفشها ذوق می کردی 13 اردیبهشت کیک اون روز حمیددایی اینا زود اومده بودن و شما که روز قبلش ف...
1 خرداد 1391

تولدت مبارک نفس مامانی و بابايی

آن هنگام که درد وجودم را فرا گرفت تنها تو بودی که با ياد آمدنت آرامم می کردی... آن روز سخت باران می باريد و نم نم باران درونم را می شست و نويد وجود توی نازنينم را می داد... بابا هادی در کنارم بود و من در بحبوحه ی درد هر از گاهی نگاهم در نگاه بابا هادی می پيچيد و نگرانی و عشق به زندگی در چشمانش را به عيان می شد فهميد... آن روز باران می باريد و ارديبهشت ماه بود يعنی بهشت ماه ها...و توی عزيزم همچون فرشته ای کوچک از بهشت خداوند بر بهشت کوچک خانه دلمان پا نهادی...و من به يقين حس مادری را که سالها در نهاد مادرانه مادرم درک نکرده بودم آن روز زير نم نم باران به وضوح درک کردم...و فهميدم عشق يعنی اين...از نهادت کودک درونت را ب...
13 ارديبهشت 1391

سال نو مبارک

پسر گلم سال نوت مبارک باشه ,امسال دومین سالی که که عید رو با شما جشن می گیریم امسال سال تحویل ساعت ٤٤/٨ صبح روز سه شنبه بود و شما حوالی ساعت ٨ پا شدی و لحظه سال تحویل هر سه تایمون سر سفره هفت سین بودیم و عیدی مون رو از بابا هادی گرفتیم ودعا کردیم که امسال سال پر خیر و برکتی برامون باشه انشاالله اما خاطرات دید و بازدید امسال رو با چند تا عکس برات میزارم تا یادگاری بمونه و اما او عکس سفره هفتسین امسال این هم دوتا عکس از بابایی و طاها روز 1 فروردین سال 91   اولین جایی که رفتیم خونه آغاجون جمشید بود این هم عکس طاها و عمو اهدی (بقول خودت) این هم خونه آبا جون و عکس شما با آبایی و آجان جون که خیلی عاشقتن ...
5 فروردين 1391