خاطرات این چند روز
پسر قشنگم امروز برات از خاطرات چند روز گذشته می نویسم
٥ شنبه
5شنبه من و بابایی تصمیم گرفتیم با هم بریم بیرون اما به 2 دلیل نمی شد شما رو با خودمون ببریم اول اینکه هوا سرد بود و می ترسیدیم سرما بخوری و دوم اینکه من وبابایی می خواستیم بعد از مدتها تنها باشیم
البته اگه شما یکم بیرون کمتر ورجه ورجه کنی و چند لحظه یکجا بشینی اصلا چنین فکری نمی کنیم خوب چی کار کنم که هر وقت خواستیم بریم بیرون انقدر ورجه ورجه می کنی و اینور و اون ور میری که من وبابایی خسته می شیم و به جای اینکه هوامون عوض بشه .....................
خوب بریم سر خاطرمون, آره پسر گلم من وبابایی شما رو گذاشتیم پیش آبا جونی و آجان جونی ,البته وقتی ما رسیدیم خونشون آقادایی و پارمیدا هم اونجا بودن و شما کلی باهم بازی کردین
اون روز من وبابایی شام بیرون رفتیم و یاد گذشته کردیم و کلی هم درباره شما صحبت کردیم ,هر وقت هم من زنگ می زدم تا از احوال شما جویا بشم صدای خنده های قشنگت رو می شنیدم ,آخه شما آبا جونی رو خیلی دوست داری اون هم تو رو خیلی لوس می کنه
اون شب من و شما خونه آبا جونی موندیم , آخه بابایی فردا باید سر کار بود و برای ناهار هم مهمون بود و بعد از ظهر می یومد دنبالمون
روز جمعه
صبح جمعه وقتی از خواب پا شدی و دیدی که خونه آبا جونی هستیم خیلی خوشحال شدی آقا دایی هم اونجا بود آخه بعضی آخر هفته ها از تبریز میان و دو روزی مهمون هستن ,بعد از صبحانه آقادایی بهرا م رفت تا پارمیدا جون رو بیاره تا باهم بازی کنین ,از قضا اون روز ثمین جون با معلم خصوصیش تو خونه آبا جونینا کلاس داشت و چون شما و پارمیدا شلوغ می کردین (البته بیشتر شما ) فرار رو بر قرار ترجیح دادیم و رفتیم خونه خاله فریبا و برای ناهار مندیم..............
الان دیگه سه تا وروجک به نامهای طاها , پارمیدا و آیلین که 1 سال 1 سال باهم فرق دارن یکجا بودن
البته خیلی خوب با هم بازی می کردین ولی بعضی وقتها باهم دعواتون میشد ولی چون شما کوچکتر از همشون هستی کمتر دعوات می شد
اون روز یک اتفاق بد افتاد ,پارمیدا جون وقتی از روی مبل پایین می اومد پاش لیز خورد افتاد و ماژیکی که دستش بود لبش رو بدجور زخمی کرد
بعد از ظهر بابایی اومد دنبالمون تا بریم خونه شما هم که از صبح ساعت 8 بیدار بودی ونخوابیده بودی توی ماشین خوابت برد تا اینکه رسیدیم خونه و گذاشتم توی تختت و تا 2 ساعت خوابیدی ,
بعد از بیدار شدن بردمت حموم تا هم تمیز ونضیف بشی هم موهاتو کوتاه کنم که انقدر بد اخلاقی کردی که جلوی موهات خراب شد .........................
راستی برات بنویسم که به قیچی هم میچی میچی
روز شنبه
روز شنبه مامانی 1 ساعتی کار داشت و شما رو بردم خونه مامان جونینا پیش عمه سمیه ,اونجا هم کلی شیطونی شیرین کاری کرده بودی و خسته شده بودی ,موقع رفتن به خونه هم مثل همیشه گریه که نمی خوای بری ...
چون ماشین دست مامانی بود برای ناهار رفتیم خونه آباجونی و شما هم تا اونجا خوابیدی خیلی با نمک بودی شیشه شیرت رو بغل کرده بودی و خوابیده بودی ,
بعد ناهار هم رفتیم تا آنیسا کوچولو نوه خاله مریم که الان 5/4 ماهش هستش رو ببریم حموم , وای که چقدر با نمک بود تو هم آنی صداش می کنی
عزیز دل مامانی چون جا باطری دوربین مامان رو شکستی و من هم نمی تونم با خودم به هر جا ببرم نشد برات عکس های این چند روز رو بگیرم ولی چندتا عکس از شیطونیهات برات میزارم
دوست دارم خیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی زیاد