طاها رضاییطاها رضایی، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره

دنیای قشنگ طاها

پدر

     به سلامتی اون پدری که هنگام تراشیدن موی کودک مبتلا به سرطانش گریه ی فرزندش رو دید ... ماشین رو داد به دستش در حالی که چشمانش پر از گریه بود گفت : حالا تو موهای منو بتراش !       به سلامتی پدری که نمی توانم را در چشمانش زیاد دیدیم ولی از زبانش هرگز نشنیدم ...!!!       به سلامتی پدری که طعم پدر داشتن رو نچشید ،اما واسه خیلی ها پدری کرد       به سلامتی پدری که لباس خاکی و کثیف میپوشه میره کارگری برای سیر کردن شکم بچه اش ، اما بچه اش خجالت میکشه به دوستاش بگه این پدرمه !  ...
21 خرداد 1391

خاطره پارک امروز

گل پسرم دوست دارم امروز طاها جون از مامانی پارک میخواست ,با اون شیرین زبونیت به مامان گفتی :مامان سوشت جییییم جده پاکا(به فارسی :سویشرت بپوشم بریم پارک ) اللهی فدات بشم مامانی هم گفت نه الان سویشرت بپوشیم بریم سوار دوچرخه بشیم بریم یکم خرید کنیم که باز هم با اون شیرین زبونیت و حالت سوالی و خواهشی گفتی:دوچرخه سویم جده پاکاااااااااا؟(ترجمه فارسی:دوچرخه سوارشم بریم پارک؟) تا اینکه شب شد و بابایی اومد و شام برداشتیم رفتیم پارک وای چه کیفی کردی :اینور اونور بدو بدو میکردی ,میرفتی رو صندلی ها و..........بعد شام مامانی شما رو برد طرف سرسرها (البته شام خوردن بابایی ادامه داشت) وووووووووووووووووووووو......................... طاها جو...
7 خرداد 1391

وقتی طاها جون حوصله اش سر میره

یه روزی از روزا طاها جون حوصله اش سر میره مامانی  با خودش میگه :چی کار کنم طاها جون سرگرم بشه یهوی یه فری به ذهنش میاد اینجا کجاست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ جلوی پنجره ,مامانی مبل رو میکشه جلوی پنجره تا طاها جون بیرون رو نگاه کنه اون بیرون بقول طاها عمو کاگر ها مشغول کار ساختمانی هستن کلی ماشین بزرگ و میکسر بود بعد مامانی دید که طاها خیلی راحت همجا رو نمیبینه یع تشک کوچلو و یه بالش رو گذاشت روی شوفاژ تا گل پسرم به راحتی بیرون رو نگاه کنه و اینجوری  مامانی هم با خیال راحت به کاراش میرسه و اینجوری طاها جون خوشحال میشه ...
6 خرداد 1391

خاطرات تولدی طاها جون

عزیزم دوستدارم قبل از روز تولدت فیلمهای تولد 1 سالگیت و بچه فامیل  رو نشونت میدادم و یک سی دی که اهنگ های تولد با تصویر داشت برات خریده بودم ,یه روز دیدم که داری با خودت میخونی .................. تبلود تبلود تبلود .......اوبالک(تولدت ...مبارک)من هم باهات همراهی میکردی  تا اینکه یه روز گفتی :مامان منم تبلود توتام(به فارسی ,من هم تولد بگیرم) وای چه ذوقی کردم من وبابات روز تولدت هم به کادو ها میگفتی تولد و حالا که مدتیه از روز تولدت گذشته ,بازهم یاد روز تولدت میفتی با خودت میخونی (تبلود تبلود ...اوبالک,.....عزیز من  گل من تبلود اوبالک)اللهی فدات بشم  منم میگرم محکم فشارت میدم ومیبوسمت راستی انگیلیسیشم یاد دام تا ...
3 خرداد 1391

عکس های تولد طاها کوچولویه مامانی

عزیز نازنینم مامانی تنبل رو ببخش که دیر به دیر وبت رو آپ میکنه امروز, هم از روز تولدت میگم و هم عکس هات رو هر چند که بازم مثل ساله گذشته کم شد رو برات میزارم(آخه مامانی مشغول پذیرایی و اینجور چیزا میشه و نمیتونه خوب ازت عکس بگیره و هیچ کس هم مامانی نمیشه) تولد گل پسر شیرین زبون مامان در ٢ روز برگزار شد (عزیزم ٧ شبانه روز هم برات جشن بگیرم بازم کمه)روز اول خانواده بابایی و روز دوم که روز اصلی تولدت بود خانواده مامانی البته این جدا سازی خانواده ها به علت کوچیکیه جا بود روز ١٢ اردیبهشت کیک طاها جون در حال بریدن کیک واسه فشفشها ذوق می کردی 13 اردیبهشت کیک اون روز حمیددایی اینا زود اومده بودن و شما که روز قبلش ف...
1 خرداد 1391

تولدت مبارک نفس مامانی و بابايی

آن هنگام که درد وجودم را فرا گرفت تنها تو بودی که با ياد آمدنت آرامم می کردی... آن روز سخت باران می باريد و نم نم باران درونم را می شست و نويد وجود توی نازنينم را می داد... بابا هادی در کنارم بود و من در بحبوحه ی درد هر از گاهی نگاهم در نگاه بابا هادی می پيچيد و نگرانی و عشق به زندگی در چشمانش را به عيان می شد فهميد... آن روز باران می باريد و ارديبهشت ماه بود يعنی بهشت ماه ها...و توی عزيزم همچون فرشته ای کوچک از بهشت خداوند بر بهشت کوچک خانه دلمان پا نهادی...و من به يقين حس مادری را که سالها در نهاد مادرانه مادرم درک نکرده بودم آن روز زير نم نم باران به وضوح درک کردم...و فهميدم عشق يعنی اين...از نهادت کودک درونت را ب...
13 ارديبهشت 1391

سال نو مبارک

پسر گلم سال نوت مبارک باشه ,امسال دومین سالی که که عید رو با شما جشن می گیریم امسال سال تحویل ساعت ٤٤/٨ صبح روز سه شنبه بود و شما حوالی ساعت ٨ پا شدی و لحظه سال تحویل هر سه تایمون سر سفره هفت سین بودیم و عیدی مون رو از بابا هادی گرفتیم ودعا کردیم که امسال سال پر خیر و برکتی برامون باشه انشاالله اما خاطرات دید و بازدید امسال رو با چند تا عکس برات میزارم تا یادگاری بمونه و اما او عکس سفره هفتسین امسال این هم دوتا عکس از بابایی و طاها روز 1 فروردین سال 91   اولین جایی که رفتیم خونه آغاجون جمشید بود این هم عکس طاها و عمو اهدی (بقول خودت) این هم خونه آبا جون و عکس شما با آبایی و آجان جون که خیلی عاشقتن ...
5 فروردين 1391

خرابکاری مامان

وای پسر عزیزم مامانی خرابکاری کرد ,دارم کلافه میشم خیلی از پست ها حذف شد نمی دونم چی کار کنم اخه یکی نیست به این مامانی بگه اخه بلد نیستی دست نزن ...
27 اسفند 1390

ماکان

واییییییییییییییییییییییییی چقدر عاشق ماکارونی شدی قند عسلم دیروز طرفهای صبح باز بی اشتهایی کردی من هم زیاد اصرار نکردم و چون خوابت مییومد رفتیم لالا بد از خواب برات ماکارونی پختم تا ماکارونی ها رو توی قابلمه دیدی با چندتا کلمه نامفهوم البته به نظر مامانی , و اشاره دست فهمیدم ماکارونی میخوای ,ماکارونی رو کشیدم توی بشقاب و گفتم ماکارونی , گفتی ماکان اللهی فدات بشم شیرین زبونم آقا طاها همیه ماکان ها رو  دولپی خورد چشمای مامان داشت از حدقه بیرون میزد طاها جون این تویی مامان  اما ازت عکس نگرفتم آخه ترسیم تا دوربین رو ببینی غذات رو نخوری ...
3 بهمن 1390